آدم دلش میخواهد اگر سر کلاس خوشاخلاقترین استاد هم نشسته باشد، حواس خودش را به آفتاب مهربانی که از پنجره آمده تو و باد ملایمی که پرده را تکان میدهد، پرت کند... خودم میدانم آخر ترم حسرت همین دو دقیقه گوش کردن را میخورم. خب چه کار کنم؟ الان چه وقت بهاری شدن هواست؟
یکشنبه/ 1 اسفند 1389
امروز نگار دانشگاه نیامده بود. اما خب حوصلهام سر نرفت. ناهار را با بچهها خوردیم. نسترن عجله داشت تا به کلاس موسیقیاش برسد (ولی من عجله نداشتم تا به کلاس برسم). از پنجم ابتدایی ویولن میزند. سارا ماجراهای شبرصدی و سفر آخر هفته اش به کویر را تعریف میکرد (من چیزی نداشتم تعریف کنم). مهسا از سرکار آمده بود دانشگاه؛ صبح روزهای فرد میرود منشی خانم دکتری میشود که داشت غیبتش را میکرد (من وقت خالیام را جایی کار نمیکنم).مریم هی جملههای نغز از لابهلای کتابهایی که خوانده میپراند (ولی جمله های توی ذهن من با جملههای او هماهنگی نداشت). مرضیه سوئیچش را در هوا تکان داد و به نسترن گفت: «میرسونمت...» (ولی من...).
دوشنبه/ یازده و نیم شب
اتاقم را نیمه تاریک کردهام. به در و دیوارش زل زدهام و به خودم پوزخند میزنم. حس میکنم سرم کلاه رفته. انگار یک عالمه تجربه نکرده از دنیا طلب دارم. انگار خیلی دیر شده...
سهشنبه/ سوم اسفند
حسابی گرسنه بودم و با اشتهای فراوان زرشکپلوی دانشگاه را خوردم. بچهها کلی به خوردنم خندیدند. بعد از ناهار دلم درد گرفته بود و بوی غذا حالم را بد میکرد. نگار پرسید: «حالا اصلاً میتوانی بگویی گرسنگی چه شکلی است؟» هوا آفتابی و به نسبت لباس هایمان گرم بود.(از نگار پرسیدم: «حالا اصلاً میتوانی تصور کنی یک ماه پیش، همینجا چهقدر از سرما میلرزیدیم؟» یادم باشد بازهم از این حسهای متضادی که فراموشمان میشود پیدا کنم.
چهارشنبه
امروز فهمیدم میشود در شلوغی اسفند ماه در اتوبوس و مترو له شد و خندید؛ این یعنی حواس پرتی... میتوانم سرم را به کیسههای رنگ و وارنگ دست مردم گرم کنم و کلاهی را که دوشنبه کشف کردم سرم رفته، فراموش کنم.